داستان پنجم- تازه یادش افتاده بود خدایی هم هست


تمام فکر شو تکبر گرفته بود و احساس قدرت می کرد و دوست داشت مردم را به سمت خود بکشد اما برایش مهم نبود چطوری!

از راه خوب یا از راه بد شمردن مردم دیگر ...

شب های محرم و صفر ورمضان میهمان کردن اما نه بخاطر خدا بلکه برای ریا ، دست بیچاره را گرفتن نه برای عزت بلکه برای منت واین تنها کار هایش نبود.

حرف حق می زد و ناحق عمل می کرد تا یه روزی یکی بخاطر ظلمش اورا به خدا سپرد ....

جرمش قتل بود اما نه انسان مرگ یک درخت آنهم از روی حسادت ،از روی غرور ...

صاحب درخت عارض شد اما با توجه به زیرکی مرد نتوانست حرف خود را ثابت کند محکوم شناخته شد دلش شکست و پرونده اش را به دادگاه بالاتر که خدا قاضی اش بود سپرد و این بار دادگاه را برد.

وقتی مرد مغرور مشغول شکستن درخت دیگری بود ، درخت برروی سرش برگشت و خانه نشین شد تازه یادش افتاده بود که خدایی هم هست که ناظر است خواست تا به زندگی برگردد اما دیگر زمانی نداشت...

............................................................................................

نویسنده : خاطره/اردیبهشت 93



آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: